کاروان چون گیسوی پریشان دختری
برشانه های لخت زمین تاب میخورد
خورشید رفته رفته گرمای خود را
به نفسهای داغ شب می سپرد
دور از نگاه خیره من،ساحل جنوب
افتاده بر سینه آب نقش نور ماه
شب با هزاران چشم سیاه،پر ز خون
سر میکشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خاموش و یک مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد
مهتاب میدود که ببیند در این میان مرغک میان پنجه وحشت چه میکشد
بر آبهای ساحل نقش سایه نخل
می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمه قوباغه ها
پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب
تو عشق من هستی
تمام افکارم را درک میکنی
کارهایم را درک میکنی
با تو بودن شادی آور است
پر ز هیجان هستی
نیرومند*مهربان*باهوش
راستگو*بااحساس و خلاق
تو همانی که زندگیم را به دستانش می سپارم
تو همانی که میخواهم همیشه در کنار او باشم
تو عشق من هستی
(بی تو همچون برگ پائیزم که می لرزدو میریزد
کسی در این درختستان سراغ از من نمیگیرد
نمیپرسد
نمیخواهد بداند کیست می نالد و من بی تو
چو شمعم که میگرید چو میسوزد
اگر باشی کنار تو آرام میگیرد و میسوزد
و قلبم در تپیدن های تحمیلی
چو باشی صادقانه می تپد امید میگیرد...